در خلوت نیاز( به بهانه رمضان)

ساخت وبلاگ

می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان

رمضان آمده است و عطر آسمانی سحرهای رمضان، عشق را در کالبد خسته عاشقان و عارفان جاری کرده است . خدایا! دوباره زمزمه «یارب، یارب » سحرگاهان، شور خاصی در خانه متروک دلم جاری می کند و ترنم «اللهم انی افتتح الثناء بحمدک » ،  همه تشنگان جام وصلت را بی قرار کرده است .

من در میان سیل اشک عشاق، دست های بی پناهم را به سوی آسمان بر می دارم و دیده بر افق می دوزم . لب باز می کنم تا بگویم، اما بغضی سنگین راه گلویم را مسدود می کند و اشک در خانه چشمانم حلقه می زند .

با روحی سرگردان و جسمی فرتوت، به سوی تو آمده ام و دست نیاز به سوی تو دراز کرده ام که جز تو دست آویزی ندارم . آینه قلبم را سیاهی گناه و آلودگی فراگرفته است و اسب تک تاز نفس در وجودم جولان می دهد . تو مرا آفریدی که خلیفه تو در زمین باشم و من این موجودی که شایستگی مقام خلیفة اللهی را دارد تا حضیض ذلت سقوط کردم ... . اکنون در چاهی سیاه و تاریک، با قلبی سرشار از گناه و آلودگی و شرمسار از افعال و کردار خود، رو به سوی تو کردم و دست طلب به سوی تو دراز کردم ... دیروز وقتی باد هوس برگ و بار درخت وجودم را بر زمین ریخت، وقتی که زمین سرسبز وجودم، در خشکسالی معنویت، به کوره راهی بایر تبدیل می شد و از کمبود آب زلال معنویت ترک برمی داشت; وقتی این تصاویر را در وجود ویران شده ام می دیدم، ندایی به من می گفت:

بی تو سرگردانتر از پژواکم در کوه، گردبادم در دشت، برگ پاییزم در پنجه باد . بی تو سرگردانتر از نسیم سحرم از نسیم سحر سرگردان، بی سر و بی سامان . بی تو اشکم، دردم، آهم ... آشیان برده ز یاد، مرغ درمانده به شب گمراهم . بی تو خاکستر سردم، خاموش، نتپد دیگر در سینه من دل با شوق . نه مرا بر لب بانگ شادی، نه خروش ... بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم!

چه آوای خوشی بود، آن آوایی که این جام سخن را به آهستگی در کام جانم فرو می ریخت و زمین تشنه وجودم حریصانه این جام را سر می کشید . ابتدا کلمات برایم نامانوس بود و گنگ! ... آخر این قلب سیاه شده در اثر گناه و طغیان، این زمین لم یزرع چه می توانست بپذیرد؟ ... زمین لم یزرع و بایر دلم، دور شده از باران عشق الهی، در جستجوی قطره ای هر چند اندک و ناچیز از آب معرفت بود و حالا این ندا در وجود من به سخن درآمده بود و زمین حریصانه این قطره ها را می بلعید ... ندا بار دیگر جملات را برایم تکرار کرد: «بی تو مرغ درمانده به شب گمراهم » ! آسمان چشمانم به باران نشسته بود و آرام آرام مفهوم کلمات در قلبم جای می گرفت و حالا ... در این واپسین نفس های خورشید، در این لحظاتی که شفق با آخرین قطرات هستی خورشید خونین گشته، من در حالی رو به سوی بارگاه کبرایایی ات کرده ام که تمامی پیکر رنجور و نحیفم را ظلمات و سیاهی سرکشی و عصیان فرا گرفته است . در سنگستان زندگی، در تلاطم خوبی ها و بدی ها، بلم شکسته وجودم، در گرداب نیستی و هلاکت، بیش از پیش به جلو می رفت تا به شهر غرور رسید . من شهریار شهر غرور و تکبر بودم و نخوت و آز را در مجاورت کاخ سرکشی ام جای داده بودم . آنگاه که بر سریر حرص نشسته بودم و نخوت و آز برایم نغمه سرداده بودند، آن ندا در آسمان قلب زنگار گرفته ام زمزمه کرد: «یا ایهاالانسان ماغرک بربک الکریم » .  سراسر وجودم به لرزه درآمده بود و پایه های نااستوار تخت سلطنتم لرزید و در حال فرو پاشیدن بود . نمی دانستم به کدام سوی پناه ببرم و به کجا بگریزم که مرا امید نجاتی باشد، سرگردان و حیران و وامانده از کشاکش نفس و وجدان بودم که ندای آسمانی بار دیگر زمزمه کرد: هر گاه در تلاطم امواج زندگانی اسیر گشتی و راه به وادی نیستی بردی، قرآن بخوان  . کتاب عشق را گشودم و خواندم: «ادعونی استجب لکم ...»

وجودم آرامشی یافت که تا به حال نچشیده بودم . خدای من! در دلم شوق تو، اکنون به نیاز آمده ام .

آمده ام تا قلب سیاه شده ام را با نور کبریایی ات جلا بدهی و سیاهی را از آن پاک کنی . آمده ام تا کویر لم یزرع دلم را با باران رحمت الهی ات به گلستانی از شور و عشق، و شوق و طراوت تبدیل سازی . آن ندا به من می گوید: درد را باید گفت ... حرف را باید زد .  و من آمده ام تا دردهایم را برایت بگویم، که تو خود گفتی: صد بار اگر توبه شکستی، بازآ! آمده ام تا سینه ام را که آینه ای است با غباری از غم و اندوه، پاک کنی . آمده ام، چرا که آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازد ...  آمده ام، چرا که هیچ کس جز تو لایق دل بستن نیست; که همه فانی اند و تو باقی! آمده ام، چرا که حالا دریافتم، دل هر کس دل نیست .  آمده ام، چرا که کودک قلب من، این قصه شاد از لبان تو شنید: می توان به درون این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت . می توان از میان فاصله ها را برداشت . دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست .  آری به حقیقت منم آن نیازمندی که به تو نیاز دارم . اگر از تو باز دارم، به که ندا به من می گوید: باز کن پنجره را، صبح دمید .  و من پنجره شهر دلم را باز می کنم و شمیم خوش و دلنواز یادت را به اتاق تاریک دلم می فرستم . خانه سیاه شده قلبم، نفسی تازه می کشد و دست های بی پناهم آرام آرام بالا می آید و لبانم به نام تو متبرک می شود . نامت را تکرار می کنم و هر بار که نامت را زیر لب تکرار می کنم، لبانم به لبخندی گشوده می شود و جانی تازه می گیرد! ندا فریاد بر می آورد «الا بذکرالله تطمئن القلوب » و قلب من آرامش می یابد!

خدای من! با دست نیاز آمده ام که فقط تویی آن که می بخشاید، بعد از هر گناه و تویی که می توانی دستم را بگیری و مرا از این منجلابی که با دست خود برای جسم و جان فرسوده از گناهم درست کرده ام، رهایی بخشی! در این زمان که عشق به شکوفه نشسته است، دستم بگیر که جز تو کسی ندارم و من تو را می خوانم و تو مرا دریاب که به غیر از تو مرا امیدی نیست .

در رمضان به درگاهت آمده ام، چرا که رمضان یعنی «و نفخت فیه من روحی » در کالبد خاکی انسان . یعنی حلاوت وصلی دوباره با روح پاک عاشقی و شیدایی . یعنی در جستجوی نگاه بی قرار برآمدن و آن را یافتن . یعنی آن نگاه بی قرار شدن . در پی معشوق شتافتن و ذره ذره عشق را در رگ و پی وجود یافتن!

حالا من این موجود آلوده به گناه، در این ماه مهمانی که تو میزبان بندگانی، آمده ام و کوله بار سنگین گناهم را بر درب خانه ات نهاده ام که تو مرا از گرداب آلودگی نجات بخشی که من «در کلبه حقیرم چیزی دارم که تو در بارگاه کبریایی ات نداری من چون تویی را دارم و تو چون خود را نداری! .»

تست وبلاگ...
ما را در سایت تست وبلاگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ADMIN meikhane بازدید : 262 تاريخ : سه شنبه 8 مرداد 1392 ساعت: 20:26